نوای زمستان
معلم می گفت : (( زمانی زنی را می شناختم که پیوسته به مردش می گفت : " تو تمام خاطرات مشترکمان را از یاد برده ای . تو حتی از آن روز های خوش سال اول نیز خاطره ای نداری . زندگی روز مره حافظه ی تو را تسطیح کرده است . تو قدرت تخیلت را به قدرت تامین مسائل روزمره تبدیل کرده ای . تو مرا حذف کرده ای .... حذف . "
و مرد صبورانه و مهربان جواب می داد : " نه به خدا که نه . من با خود تو زندگی می کنم نه با خاطرات تو . من تو را به عینه همین طور که روبه روی من ایستاده ای ، مو هایت را شانه می کنی ، پوست سیب زمینی ها را می کنی ، یا وقتی لباس تازه ات را به تنت اندازه می کنی عاشقم . نه خاطرات تو را . و چون تو مرا دوست نداری ، به آن یک مشت خاطره آویخته ای ... "
و سرانجام مرد عاشق یک روز مرد در حالی که هنوز عاشق بود و همسرش با آنکه پا به سن گذاشته بود درست چهار ماه و دو روز و دو ساعت بعد ازدواج کرد . با پسر جوانی که از همان شب اول نشست پای تلویزیون و غرق تماشای یک فیلم عاشقانه شد و تنها به خاطر رفاه زن والبته احتیاج کوری که به تن داشت با زن درآمیخته بود . )) .
چیز هایی را که از کف می روند و باز نمی گردند ، حق است که به خاطره تبدیل کنیم و در حافظه نگه داریم : کودکی ها را با تلی از اسباب بازی های شکسته ، خانه ی مادر بزرگ ، با آن اتاق دنجش ، حیاطش را و درخت توت بزرگش را که کسی همین امروز و فردا خراب می کند و به جایش یک ساختمان زشت چند طبقه می سازد .
اما نگذاریم که زندگی در حد خاطره حقیر و مصرفی شود .
ترک عشق کنیم بهتر است از اینکه عشق را به یک مشت یاد بی رنگ و بو تبدیل کنیم . یاد های بی صدایی که صددا را در ذهن فرسوده ی خویش _ و نه در روح _ به آن می افزاییم تا ریا کارانه باور کنیم هنوز زمزمه های دوست داشتن را می شنویم .
ما اگر تمام لحظه های زندگیمان را زندگی کنیم و به راستی زندگی کنیم ، دیگر جای چندانی برای خاطره های عاشقانه ی احساسی رقت انگیز باقی نمی ماند .
...
....
.....
قدری بیاندیشیم